شاید ! این آخرین رویایِ من باشد...

من و دلم و یه فنجون قهوه تلخ

من و دلم خلوت کردیم.قهوه میخوریم.میای پیشمون؟

شاید ! این آخرین رویایِ من باشد...

آنقدر بی حوصلگی از سر و کولِ کلماتم
بالا می روند ،

که دیگر نمی توانم حتی دو خط شعر بگویم ...

غایبم !

این روزها از خیال های خودم غایبم

و شعرهایم از بی حوصلگی ، به دیوارِ اوهام تکیه زده است ...

خلاصم کنید !

از دغدغه هایِ بی شعری خلاصم کنید .

حضورِ تلخم ، سرِ سفره ی هر کسی که می نشیند ،

بی حوصله اش می کند...

کاش یک نفر بیاید !

همه ی بی حالیِ لحظه هایم را بردارد و با خودش ببرد ...

توقعی نیست !

اصلا چگونه می تواند توقعی باشد ،

وقتی که حوصله ای نیست ...

بویِ هیچ گرفته دیوارهایِ اتاقم

و کُنده هایی که می سوزند ،

به جایِ گرما ؛ هیچ می شوند ...

دفترم را می بندم

فانوس را می کشم

می خواهم بخوابم تا رویایی سر سبز ،

به سراغم بیاید .

شاید !

این آخرین رویایِ من باشد...

 

 



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





[ سه شنبه 27 اسفند 1392برچسب:,

] [ 1:25 ] [ aji nazi ]

[ ]