من و دلم و یه فنجون قهوه تلخ

من و دلم خلوت کردیم.قهوه میخوریم.میای پیشمون؟

کودکی ام راگرفتی جوانی دادی،عقلم راگرفتی عشق دادی،عشقم راگرفتی تنهایی دادی،خنده هایم راگرفتی غم دادی،آرزوهایم راگرفتی حسرت دادی،خدایابرگردمن هنوزنفس میکشم یادت رفت نفسم رابگیری.نفسم رابگیروازاین دنیایت راحت کن.نفسم رابگیرکه دیگرعشقم رادرآغوش دیگری نبینم.نبینم زمانی راکه ازشدت گریه نفس کم میارم اوبه دیگری می گویدنفسم.نبینم زمانی راکه باهم رودررومی شویم توچشماهیم نگاه می کندودست عشقش رامی گیردومی بوسد.

[ دو شنبه 7 بهمن 1392برچسب:خدایا,چرا؟,

] [ 15:8 ] [ aji nazi ]

[ ]